- 0
- 0
- Admin
- ۲۸ دی ۹۱
- جملات خنده دار
- 8490 بازدید
- هیچ نظر
مصاحبه جالب و خواندنی با دهقان فداکار (طنز)
مصاحبه طنز با دهقان فداکار
آنچه می خوانید یادداشتی طنز از زندهیاد عمران صلاحی با عناوین «مصاحبه با دهقان فداکار» است که در فارس وی منتشر کردیم.
برای مشاهده به ادامه مطلب مراجعه کنید…
…
* سلام، خسته نباشید، میخواهیم با شما مصاحبه کنیم.
علیکالسلام. چون من فارسی بیلمیرم، اجازه وئرین بو اوغلان حرفهای مرا ترجمه کند. (با دست میزند به پشت پسری که در کنارش ایستاده است.)
* پسر جان اسمت چیست؟ چند سال داری؟
اروجعلی، یازده سال.
* کلاس چندمی؟
پنج ابتدایی (دهقان فداکار چیزی در گوش پسر میگوید)
* پسر جان، دهفان فداکار چه میگوید؟
میگوید آمدهای با من مصاحبه کنی یا با من. البته این من دوم، من هستم.
* البته ما آمدهایم با شما مصاحبه کنیم. لطفا خودتان را معرفی نکنید.
دهقان فداکار ـ نیه؟
پسر بچه ـ میگوید چرا؟
* برای اینکه ما سرگذشت او را در کتابهای درسی خواندهایم و میدانیم که یک شب کوه ریزش کرده بود و ریخته بود روی خط آهن و قطار مسافری داشته میآمده، دهقان فداکار با نفت فانوس، کتش را آتش زده، آن را تکان داده، رانندهی قطار متوجه شده، قطار را نگاه داشته و مسافران از مرگ حتمی نجات پیدا کردهاند.
پسر بچه ـ دهقان فداکار میگوید وقتی اینها را میدانید، پس برای چه آمدهاید؟ لابد آمدهاید لوح تقدیر به ما بدهید؟
* ما آمدهایم از شما چیزهای دیگری بپرسیم. اگر باز همان ماجرا اتفاق بیفتد، چه کار میکنید؟
پسر بچه ـ هیچی مینشینیم نگاه میکنیم و دعا میخوانیم.
* چرا مثل آن وقت نمیروید قطار را نجات بدهید؟
پسر بچه ـ اولا ما خودمان آن زمان اندازهی همین بچه بودیم. همهی زورمان توی پاهایمان بود. حالا نا نداریم راه برویم. فشار خونمان بالا رفته، تپش قلب داریم، زانویمان هم درد میکند.
* فرض بفرمایید همین حالا اندازهی همین آقا پسر هستید. چه کار میکردید؟
پسر بچه ـ میگوید باز هم کاری نمیتوانستیم بکنیم.
* بپرس چرا؟
پسر بچه ـ دهقان فداکار میگوید دیگر مثل سابق نفت به راحتی گیر نمیآید. شنیدهام تازگیها قیر هم گران شده. ما ته آفتابهمان سوراخ شده. میخواستیم با قیر آن سوراخ را ببندیم، دیدیم وسعمان نمیرسد. به همین علت ـ گلاب به رویتان ـ وقتی میرویم به مبال، خودمان را با آب آفتابه تنظیم میکنیم. چون نفت گیر نمیآید. فانوس هم به درد نمیخورد. برای همین، شبها که میخواهیم به مزرعه برویم با خودمان چراغ قوه میبریم. با چراغ قوه هم نمیشود فداکاری کرد.
* چرا؟
پسر بچه ـ اگر شما بودید میتوانستید با چراغ قوه کت آتش بزنید؟ تازه کتی هم وجود ندارد.
* چرا؟
پسر بچه ـ چون آن را کوچک کردهایم دادهایم این آقا پسر بپوشد.
* پس دیگر نمیتوانید فداکاری کنید؟
چرا، مجبوریم این پسر را هل بدهیم طرف خط آهن، تا از طرف ما فداکاری کند.
هیچ دیدگاه ارسال شده است
نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها