- 0
- 0
- Admin
- 26 بهمن 91
- مطالب جالب
- 19152 بازدید
- هیچ نظر
داستان زیبا و کوتاه از زمان رسیدن مرگ
حکایتی جالب و خواندنی
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …
مرگ گفت: الان نوبت توئه که ببرمت …
.
طرف یه کم آشفته شد و گفت: داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد …
.
مرگ: نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه …
اون مرد گفت: حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره …
.
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت …
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …
.
مرگ وقتی بیدار شد گفت: دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
.
نتیجه اخلاقی: در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم!
هیچ دیدگاه ارسال شده است
نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها